Montag, 24. Februar 2014


سکوت من و ما مرگ سرزمین ماست!

 


بیست و یک درخت با هزاران شاخه صداقت به زمین افتاد

بیست و یک مادر سیه پوشید

بیست و یک پدر فریاد به خدا کرد

بیست و یک همسر سوخت

وچند خواهر و برادر

چند دختر و پسر شکست و ریخت؟

 

مردان سرزمین من سپر شده اند

سپر شده اند تا نامرد حلقه غلامی اش را صیقل دهد

مردان سرزمین سپر شده اند

مردان سرزمین من قداست چادرمرا ارج می دهند

چادر مرا که مزدور کفش پاک ساخته است.

 

تاریخ چه تکرار خشنی را تجربه من و تو کرده است

بردار!

خواهر!

مادر!

پدر!

پیش تو چه سرافگنده ام و خجل

وقتی شیر پیر غر می زند

که برادران جنگلی اش ناراض اند و تشنه خون

تشنه خون تو و من

چه سرافگنده ام که مردانی از تبار تو از کنارمن

همشانه ی شیر پیر جنگل

نامردی را لباسی بر تن کرده اند

و ساکت اند

تا خورجین پولهای باد آورده را که خیلی بزرگ است

پر کنند

پر کنند

وپر کنند

مادر!

هر بار که در این دور ها از تو می شنوم، از تو که خیلی به تو نزدیکم

از تو می شنوم که غم سوگ فرزندت قلبت را می کُشد

من یکبار دیگر می میرم

و این مردن بار بار

زیر سقف سکوت تلخ

چه دردی دارد...

پدر!

پیش تو چه خجل ام

که غنی دروغ گفت و من حرفی نگفتم

وردک مهر نوکری اش را به پیشانی من کوبید

من سکوت کردم

فهیم نامردی را با لبان بسته اش آیینه یی شد در برابر چشمانم

من خموش ماندم

خلیلی آبش را خورد و پرده اشرا کرد...

من نگفتم که چرا؟

کرزی و کرزی و احمدزی

طالب را، هیولای وحشت قرن را بردار گفت

من سکوت کردم

آه!

خواهر و برادرمن

من چقدر زبونم که دردهای ترا سکوت می کنم

و هنوز برای جهالتی که خون فرزند مرا و ترا هزینه گرفته

مجال می دهم تا دروغ بسرایند.

و خیلی ناانسان

چرخ تاریخ خون و عداوت را

مجال می دهم تا از خون ما

از خون فرزندان ما

آب بخورد و تکرار بچرخد

و ناراضیان قرون

تشنه خون من و تو

بی ناموسی هاشانرا

با میخ کدروت بر فرق من و ما بکوبد...

وآن دیگری

 جیغ زایمان سرافگندگیی دیگررا سردهد...

Freitag, 14. Februar 2014

!می دانم



آسمان روزی برایت قصه خواهد کرد

آسمان یکروز بارانی

از غلیظ تیره ی شبهای من

تکه یی از یادهایت را

 که در من زندگی می کرد

درد بود

لبخند

اشک

امید و دلتنگی

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد


وقتی

از مسموم وتلخ متن اخبارِ

شبان تیره کابل

اشک می چیدم

وقتی

رویا از میان گریه هایم

مثل پرهای کبوتر های صحرایی

زیر باران

      زیرباران

سوی آزادی سفر می کرد

اضطراب انگشتری بود با نگین ترس

دردستم


من که از نسل شب و از نسل جنگ

از نسل ویرانی خبر دارم

لحظه یی از آرزوهای پر از رنگین کمان شعر

دامن سبزی به تن کردم

لحظه ی دیگر

مخمل شب را

برایم پیرهن کردم

با خیالت دورِ دور از عطر آغوشت

برای دیدگانم

روشنی را بخیه می کردم


عصر

لیوانم پراز یک قهوه ی تلخ خیالت بود

صبح

لبهایم صبور حسرت یک بوسه

از لبهات


من که از نسل شب و از نسل جنگ

از نسل ویرانی خبر دارم

می نوشتم ازتو

برابریشم فردوسی گلبرگها

می نوشتم ازتمام درهمی ها

برهمی های درون دفتر شعرم

خسته ام از نظم ـ از قانون

از هنجار های کهنه در تابوت


آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

وقتی من درخارها

در خاک

در هیاهوی علف زاران

در سکوت بی تویی خاموش خوابیدم

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهد کرد

از تن و دل لرزه های من

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

برای تو

برای تو که دست مهربانت را

میان گیسوان شرقی من کاشتی رفتی

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهد کرد

از تن و دل لرزه های من

که مبادا پنجه های نازنینت را کریه انتحاری

شعله افروزد

پیش از آنروزی که بر تابوت من

یک بوسه بنشانی

پیش از آنروزی که توبر سنگ گور من

نویسی

  آی مردم!

 اینجا تکه ی اندام یک بی خانه

یک بی ماه

بی خورشید

یک دیوانه ی عاشق

با خارها

       درخاک ها

               با علفزاران

                      پیوسته است...


آسمان یکروز

برایت قصه خواهد کرد


آسمان یکروز مرا با خود

بر شانه های زخم زخم

شهر من

        کابل

آسمان یکروز مرا با خود

بردر و دیوار و سقف خانه ات

یکروز ابری ـ سرد و بغض آلود

می بارد...

Dienstag, 4. Februar 2014

حامدکرزی: من حضور امریکایی ها را در افغانستان سودمند نمی دانم




رییس جمهور در کنار خطاب مجدد « برادر» به گروه طالبان در گفتگوی اخیرش باروزنامه ی سندی تیلگراف تآکید کرده است که حضور امریکایی ها را به نفع افغانستان نمی داند.

با توجه به این اظهارات رییس جمهور افغانستان و لحن تند ایشان در هفته های گذشته، ذهن هر انسانی با سوالهای گوناگونی درگیر می شود.

حامد کرزی پیش از این نیز سیاست مغشوشی در برابر مردم افغانستان داشت؛ چنانچه از آغازین دوره اول ریاست جمهوری خویش با طرح گروه طالبان میانه رو، نخستین سیلی ها را بر صورت داغدار آن سرزمین کوبید؛ واما در سطح بین المللی مؤفق شد برای یک گروه افراطی تروریست اعتبار سیاسی کسب کند.

از آغاز حکومت حامدکرزی افزایش حملات انتحاری جان هزاران نفر را قربانی گرفت؛ اما رییس جمهور کمترین اعتنایی به زخم دلهای پدران، مادران و اشک کودکان آن سرزمین نکرد؛ بلکه بیشتر و بیشتر برای خاطرخواهی برادران ناراضی خویش گریبان درید.

زنان افغانستان در دور همین رییس جمهورحامدکرزی با سنگسار آشناشدند و هزاران جوان در همین دور سیزده ساله حکمروایی ایشان گرفتار اعتیاد گردیدند.

کشور افغانستان با وجود سرازیر شدن میلیارد ها دالر امریکایی هنوز هم زیر خط فقر باقی مانده است و بزرگترین منبع عایداتی این کشور را کمک های خارجی و فروش مواد مخدر تشکیل می دهد.

اینها مواردی اند که صد ها بار نوشته شده اند و اینجا هم یک یادآوری کوچکی بیش نیست.

اما آنچه سوال برانگیز است، روش متناقض رییس جمهور در سطح بین المللی و دربرابر مردم کشورخود ایشان است واینکه رییس جمهور چه خوابی را در تعمیق ریشه های تروریزم در آن خاک می بیند؟

با مکث کوتاهی به یکی از بخش های مهم علم راوانشناسی، یعنی مبحث شناخت شخصیتی متوجه می شویم که رفتار متضاد رییس جمهور افغانستان، مخصوصآ از بعد حرکات هیجانی ایشان، تصویر یک فرد سالم را ارائه نمی دهد.


طور مثال در رفتار ها و ابراز نظر های رییس جمهور در ادامه سالهای گذشته تعادل و توازن، که یکی از وجوه برجسته شخصیتی محسوب می شود، قطعآ وجود ندارد.

باری به عنوان مرد معمولی غیر سیاسی اظهار نظر می کند، زمانی شبیه یک کودک از عشق و علاقه اش به کرسی ریاست جمهوری و با لحن عامیانه می گوید: « ایلا دادنی نیستم، او مردم مه این چوکی ره ایلا دادنی نیستم.» گاهی مثل یک رییس جمهور مستقل یک سرزمین متکی به اقتصاد خودی جیغ می کشد وتمثیل می کند که گویا مردمیدان وسیاست باشند...  و فردایش با لحن شکسته یی ندامت خودرا نشان می دهند.

در این میان برجسته ترین نوع برخورد ایشان، ثبات احساسی رییس جمهور در برابر برادران ناراضی ایشان است و طغیان قوم پرستی ایکه حتی شدت جنایات را نیز کافی نمی پندارد.

از ترحم بی حد ایشان بر جنایتکاران طالب می توان برداشت کرد که  کشته شدن هزاران نفرغیر نظامی و صد ها سرباز و افسر ارتش و پولیس افغانستان  و کشته شدن صد ها سرباز خارجی  در ادامه سیزده سال زمامداری رییس جمهور حامد کرزی برابر به یک دانه شبش تروریست های طالبان ارزشی نداشته است.


واما اکنون در آستانه انتخابات افغانستان، زوال حتمی و شکست، واهمه ی وحشتناک مستولی بر شب و روز رییس جمهور گردیده است.

چنین اظهار نظر های رییس جمهور ساده اندیشی نیست، بلکه ایشان با وقوف کامل صحبت می کنند، حامد کرزی به صراحت می داند که حمایت از تروریستان طالب بنام برادر، شریک بودن خود ایشان را در قتل عامهای طالبان به اثبات می رساند.

ایشان به این امر واقف اند که افغانستان، در عصر قرن هژده و نوزده میلادی نیست، با آنکه رویداد های آنزمان را مطرح می کنند وبا تصور بر اینکه تاریخ جعلی افغانستان هنوز هم کارآمد داشته باشد، بر شعور مردم آن سرزمین توهین می کند.

بنابرین احتمال می رود که رییس جمهورحامد کرزی به وضاحت آگاه باشد از اینکه پس از پایان کارش و حتی تا پایان عمرش، روزی مردم این کشور و جهان برای دادخواهی خون جوانان وقربانیان جنگ علیه تروریزم در افغانستان، اورا نیز به عنوان جنایتکار جنگی به دادگاه بین المللی دنهاگ بکشانند.   

International Criminal Court                                                           
          دادگاه بین المللی لاهه
نادیه فضل 04.01.2014

Montag, 3. Februar 2014

Warum mein Herkunftsland nicht als Heimat taugt…




Als ich heute früh aus meinem Fenster nach draußen in das fahle Licht des aufwachenden Tages schaute, sah ich wie stets an jedem anderen Morgen ein emsiges Treiben. Ich sah fahrende Autos, ich sah die Züge der Eisenbahn, die Schiffe auf dem Fluss Rhein vor mir und, wie Ameisen gleich, viele Menschen auf ihrem Weg in den Alltag…

Die Straße und die Grünflächen vor meinem Fenster wirkten wie frisch gewaschen, der Kehrwagen hatte noch vor der Dämmerung den noch nass glänzenden Asphalt geputzt, die Stadtreinigung Mülleimer geleert und achtlos weggeworfenes Papier und Unrat aufgesammelt – alles wirkte frisch und adrett. Man spürt und sieht die allseitige Bemühung um Ordnung und Sauberkeit und man fühlt sich wohl und umsorgt dabei. Es tut gut.

Beim Verweilen am Fenster schweiften meine Gedanken hin zu einem anderen Land, zu einem Land, in dem jetzt genau wie hier heute auch viele Menschen ihren Weg in ihren Alltag angetreten hatten.

Aber, was ist hier anders als dort – was bedrückt mein gerade noch so heiteres und unbeschwertes Gemüt an diesem unschuldigen Morgen?

So gut wie nie habe ich die Menschen hier, die ich jeden Tag treffe und mit denen ich zu tun habe, von „Heimatliebe“ reden hören. Und das, obwohl gerade hier die Allgemeinheit so auf das Wohlergehen dieses Deutschlands so achtet und sich um das Bewahren des Geschaffenen so bemüht wie kaum wo anders.

Aber in dem anderen Land, in dem meine Wiege stand, wird „Heimatliebe“ in den fettesten Buchstaben groß geschrieben. Man lernt dort bereits mit dem Laufen- und Sprechenlernen im Elternhaus und in der Schule, dass die Menschen in diesem jenen Land die Ehrenvollsten aller auf dieser unserer Erde waren und sind.

Es wird einem ohne Unterlass und zu jeder Gelegenheit eingetrichtert, dass die Menschen in diesem Land Angehörige eines stolzen Volkes seien; es wird einem bei jeder sich bietenden Gelegenheit beigebracht, dass Heimat das Wichtigste sei und wir mussten von Kindesbeinen an immer versprechen, dass wir „unsere Heimat lieben“. Ganz besonderen Beifall und Zuspruch bekamen wir von den Erwachsenen, wenn wir den Begriff „afghanischer Stolz“ nachplapperten – afghanischer Stolz, ein Begriff, mit dem ich bis heute nichts anfangen kann!

Wird doch dort, in diesem anderen Land, „Heimatliebe“ durch stereotypes Wiederholen dieses Wortes fast gänzlich nur verbal praktiziert – dabei elementare und vitale Bereiche wie Wohlfahrt für alle, Bildung, Sauberkeit, Hygiene, Bewahrung des Schönen und des Guten, Schutz der Natur, Ordnung, Gemeinsinn und Sicherheit sträflichst vernachlässigend. 

Hier, in meiner jetzigen Heimat, muss man sich schon sehr, sehr lange umhören, um überhaupt jemanden von „Ehre“ sprechen zu hören. Auch habe ich noch nie vernommen, dass hier gesagt wird, dass man durch seine Angehörigkeit zu diesem Land ehrenvoll sei. Was man hier aber überall und ständig spürt, ist ein sehr ausgeprägtes Schamgefühl – hier gilt es als unanständig auf Kosten Anderer und vor allem zu Lasten der Gemeinheit zu leben und sein und das Leben aller Nachfahren darauf zu bauen. Ein solch parasitäres Verhalten wird mit großer Verachtung als Schmarotzertum bezeichnet und nirgendwo akzeptiert.

Das andere Land hingegen, in dem Ehre so riesig groß geschrieben wird und von Ehre dort unablässig geredet wird, lässt sich seit ewigen Zeiten von den durch das dortige Volk auf goldenen Stühlen inthronisierten Schmarotzern leiten und führen – das Land, in dem es das Selbstverständlichste der Welt ist, zu betrügen, zu tricksen und zu hintergehen. In dem man nur an sich selbst denkt und in dem der Begriff „Gemeinwohl“ inhaltslos und für diese Ungebildeten und der Zivilisation abseits Stehenden ein Fremdwort ist.

Die Führer in diesem Land, bar jeglicher Kultur und aufgewachsen außerhalb der Zivilisation, betiteln sich selbst in ihrer tumben, archaischen und infantilen Selbstherrlichkeit dann als LÖWEN. Dabei aber weniger die diesem Tier zweifelsohne innehabenden geistigen Fähigkeiten zu gebrauchen als stattdessen die zerfleischende Kraft deren Zähne und Krallen anzuwenden, mit denen sie dann auf viehischste Art alle die zerreißen, die nicht zu ihnen gehören. Ein prähistorisches Gebaren in der Moderne des 21. Jahrhunderts - eine Perversion der Menschengeschichte, eine Umkehrung der Evolution.

Oh lieber Gott, zwischen meinem Geburtsland und meiner jetzigen Heimat ist so eine große Entfernung, liegt solch eine große Distanz. Und doch bin ich in beiden Ländern sehr verwurzelt und habe so große, innige Gefühle für dort und für hier.

Dort wird das Land meiner Geburt von greisen Löwen geführt, die vom Fleisch und vom Blut seiner Menschen leben ohne für ihr Leben nur den geringsten Beitrag geleistet zu haben. Es ist die Heimat meiner Vorfahren.

Hier hingegen regieren die Menschlichkeit, die Fürsorge, das Streben für das Gemeinwohl und die gegenseitige Achtung untereinander. Das Intellektuelle und eine zivilisierte Menschlichkeit statt einer Löwenmähne bestimmen hier Handlung und das Miteinander. Dieses gelebte Vorbild ist das wichtigste Erbe für meine Kinder und Kindeskinder und es ist für mich meine mir wertvoll gewordene Heimat. Ich liebe diese Heimat gleichermaßen wie das andere, das misshandelte und verblutete Land.

 

Nadia Fasel, 3. Februar 2014