Donnerstag, 23. Januar 2014

زان دورها





چراغ قله ی پامیر

پر از طلــــوع صــدایت شمیــــم یاسمنـــم

هــــوای تازه ی باران قصــــــیده ی چمنـم

زمــــرز آیینه از بیـــــکران لــطف ســـحر

غـــزلســــرای وفایی حــــــریر پیــــرهنـم

بلــــــند روشن اندیشــــــه ی شـــگفتن باغ

پر از ســــــعادت اشــــــراق آفتــاب منــــم

به بیــــــقراری یی دلهــــــای انتـــظار بهار

که ترد شعــــــر منی ناز گلــــــشن ســـخنم

چـــــراغ قله ی پامیــــــر شــاه زمزمه ها!

شـــــــکوهـــمنــــدی حس لطیــف سوختنــم

به هـفت  آبیی پرواز  عاشقــــانه ســــــرود

صـــــریح سـوره ی باور خدای روح و تنم

به آب روشنی خاک و به جان سبز درخت!

که در حضور تو هرگــز نگویمت که منــم


                                          
سپیده ی رویا


تمام  آیینـــه هـــا لـــطف  دیده گان   ترا

شــــکوه صبح شــــگفتن در آســـتان ترا

به چشـــــم آبیی دریا ســـــتاره  میبـــارد

غــزل غــزل گل و گلــبوسه ی لبـان ترا

به فصل قحطیی پروانه های عاشـق رود

ترا ســــروده ام و شعـــــر   بازوان  ترا

زخـــط فاصله چیدم شبی قصیده ی مهـر

زشاخه شاخه ی مه عـــطر دلستـــان ترا

کجا بودی ؟ در آن لحــــظه های  بارانیم

در آن ســـکوت غم انگیز ، در زمستانیم

که پاره های تنـــم زخــم زخــم آتـش بود

و ناگزیری تلــــخی ، ســــکوت ویرانیـم

به نام کاج ، به کهسار ، به نام پنجره ها !

به آفتــــاب ، به گلباغی از  چــراغــانیـــم

که زخمهـــای به تکـــرار درد و اندوهم

به آسمــــان رســـد شـــکوه ی پریشـانیم

کجا بودی  که پیوند  می زدم  هر روز

جوانه هــــای گل ســـــرخ  آشیـــان ترا

زبرگ برگ سپیــــدار و سبـزه می چیدم

سپیـــده ، روشنیــی ناز گلــستـــان  ترا

  

یک پنجره تنهایی


یک دانه  گک ستــــاره برای  دلـــم  بیــار

تلـــخم ، شبــم ، شــکستنم ، اندوهم  و غبار

لبــریز  خاطـــرات ِ  پر از درد و دود و آه

یک قـــطره  روشنــی به لب   بام من ببــار

ســـر در گمــم و بیهـــوده تکـــرار حادثات

یک اتـفـاق    تازه به   پاییــــز   من   بکار

در دســـت من که آیینه ی روشن  بهـــشت

زیبـــایی بود و جلـــوه ی مــریم ، گل ِ انار

از عشـــق گفتـــم واز تن نارنجیی  شـفــق

از آشنــــایی از سحــــر از دست  گلــنگار

بر شــــانه های ناز غـــزل ســـر گذاشتـم

گلـــخانه   ســـاختــم   زصفـــای  گل دیار

اکنـــــون وسیــــع ابر  و حضــور  ترُددم

ای یار! دانه دانه ی   سنــــگ غمم شمــار

حتی خـدا که شـــاخه گلی هـــدیه ام نمـود

خشکید و شد  پر پر و بی عطر و بی بهار

یک دانه  گک  ستـــاره  برای  دلـــم   بیار

تلخــم ، شبـــم ، شکستنــم ، اندوهم و غبار

Dienstag, 21. Januar 2014

رویایی


 




یک سفره سیب سرخ غزل یک سبد سرود

لطف خلوص قلب صمیمانه در تو بود

یعنی تو روشنایی، تو آیینه و چراغ

من خسته در سیاهی یی اندوه و درد و دود

نبض ترانه های صمیمانه، روح مهر!

من بی نهایت شب ابری، شب کبود

جان چمن رسول سپیدار های سبز!

آغاز! روشنایی، ترنم، نوای عود

در برگ برگ یاد تو ای لطف زندگی

رویایی یی ترانه منم، مست هست و بود

نادیه فضل

Freitag, 10. Januar 2014

اعتزاز حسن جوان قهرمان پاکستانی که جان شمار زیادی را نجات داد



بنابر گزارش رسانه ها، اعتزاز حسن یک جوان 15 ساله پاکستانی با قربانی کردن خودش، جان چندین نفر را نجات داد.



اعتزاز حسن بر حسب اتفاق، کمی دیر تر به مکتب رسیده بود،؛ اما چنانچه در پاکستان و شماری از کشورهای دیگر جهان نیز معمول است، در مجازات به این دیر رسیدن، از ساعت اول درس محروم ساخته شده بود. 
اعتزاز حسن حین آنکه برای سپری کردم زمان مجازات خویش، در دم در ورودی مکتب می رود، متوجه می شود که یک جوان حدود 20 تا 25 ساله نیز با لباس یونیفارم مکتب دردم دروازه است. 
وقتی با وی هم صحبت می شود، متوجه سیم و مواد انفجاری در تن آن جوان می گردد. 
در اول با یکی دو تن دیگر فرار می کند، اما به زودی بر می گردد و با پرتاب سنگ می خواهد آن جوان را از محل براند؛ بعد خودش را که نوجوان تنومندی است، بالای آن مرد انتحاری پرتاب می کند. 
مرد انتحاری مؤفق می شود که خودش را منفجر بسازد، ودرجا کشته می شود؛ اما اعتزاز حسن ساعاتی بعد در شفاخانه جانش را به حق تسلیم می کند. 
پولیس محل در این رابطه گفته است که او با این عملش جان چندین نفر را نجات داده است. 
قابل یادآوریست که در مکتبی که قرار بوده این عمل انتحاری صورت بگیرد، حدود 2000 شاگرد درس می خوانند. 
به گفته پولیس پاکستان، فرد انتحاری  شش کیلو مواد انفجاری را در بدن خویش پنهان کرده بود. 

در حالیکه مردم پاکستان این نوجوان را قهرمان می خوانند، تا اکنون مقامهای حکومتی این کشور هیچگونه ابراز نظری در مورد عمل فداکارانه ی این جوان از خود نشان نداده اند. 

 

Donnerstag, 9. Januar 2014

میلاد



برای سهیل عزیزم که برایم بهترین یارو همدم، خوبترین مشاور و نازنین فرزند است     



میلاد  


زلال نگهــــت دریا سـتاره  باران   شـــــد

حــــریر نازک اندام مه گل  افشــــان  شــد

به گاه حادثه ی   زایش   طلیـــعه ی   نور

سپـیده جلوه ی   فردوس   عطر باران  شد
سهیلِ ناز محبت به جشــــن  گند مزار

بساط ســـــبز چمن را فروغ دامان  شـــــد

به کوچه های شگوفا حضور بارش مهـــر

سفیــــر آیینه گل چشمه ی غزل خوان شـد

زشاخســــار سپـــیدار بوی  تُرد    نســــیم

نثار مریم و مرجان ِ  نقــــره  افشان شـد

به گاه عظمت میـــلاد یک چمن خورشیــد

شبـــان تیره  گل افشانیــــی چراغـــان  شد


                                               2003

جان مادر


برای فرزند عزیزم سیاوش جان که تاریکترین لحظه هایم رابا خنده ها و سرکشی هایش

 گل میکاشت و میکارد.
     

جان مادر!

فــــدای خنده های  نازنینت ؛ من به   قربان   ســـراپایت

بخـــند دنیــای  مادر !  تا خـــــدا    نازد   به     دنــیایت

حضورت  لطف خورشـــید  است به عمر تلخ  و پردردم

چراغان  است ،  بهاران ِ   صفـــــای چشـــــم  زیبــــایت

از اورســـــی  دیده  میـــــدوزم  چو میبینـــم   قــــد نازت

بهـــشت  آرزویم میشگوفـــد لحظه ی  لطــف  تماشـــایت

پراز بی انتهـــای مهــــــر و اعـــجـاز خــــدا   مـــــــیشم

چو میبینـم نشان اشـــــرا به گرم بوسه هایت ،  قـد بالایت

مروری میکنم برروز های رفته ، شبهای شکست و یآس

و باری بر   بهــــــاران     طلـــــوع    صبح  فـــــردایت

که تو گلـــــزار میگردی و من  همــــــخانه ی  مهــــتاب

و جانم   تازه   میـــگردد     زســـبزســـــتان      رویایت

فدای خــــــنده های نازنینـــت ! من به قربان ســراپایت !


                                                                      2002
                                              

Montag, 6. Januar 2014

سپوژمی نه ساله قطره های خونی که از گلوی سرزمین من می چکد.


سپوژمی نه ساله قطره های خونی که از گلوی سرزمین من می چکند

 


امروز تصویر و ویدیوی یک دختر کوچک، یک دختری که معصومیت و مظلومیت از ذره ذره وجودش نمایان است، صفحات فیس بوک را درنوردید.

در گزارشها آمده است که سپوژمی نه ـ ده ساله از جانب برادرش که یکتن از فرماندهان طالبان است، مجبور شده تا با حمله انتحاری یی، قرارگاه پولیس حوزه ششم ولایت هلمند را مورد هدف قرار دهد.

با دیدن تصاویر این دختر کوچک و دستهای ترکیده اش، دل هر مادری ترک بر می دارد وقلب هرانسانی تکه تکه می شود.

تمام روز به این دخترک فکر می کردم و به جنایات آنهاییکه مهراسلام را به سینه می کوبند.

با خودم می گفتم؛ ایوای ...از دینی که ترا به اخوت فرا می خواند، آیا همین مفهوم را گرفته یی که حتی به عزت خواهرت هم اندیشه نمی توانی؟

جای  خجالت است که ترا مسلمان بدانیم و با مسلمان دانستن تو به میلیونها انسان دیگر توهین کنیم.

تصاویر سپوژمی خیلی حرف برای گفتن دارد و دلی فراخ می خواهد برای درک او.

سپوژمی می رساند که او را و جسم عفیف اورا در کنار استفاده های غریزه یی، همچنان ماده انفجاری می دانند.

سپوژمی ها که فقط برای تبادله این نامردان خلق می شدند و  دربدل قرض و بدهی نامردان متاعی بودند، کم بهاء.

 اکنون تا این حد ارزش آنها کاهش می یابد که به نیروی انتحاری بدل می شوند.

چشمان سپوژمی به اندازه دردهای من تاریک اند و سپوژمی بیشتر از حس تنفر ما از طالب و انتحاری بیگناه است.

سپوژمی، ازجنس سحرگل، ستاره، مرسل و نگینه هاییست که در درون و بیرون افغانستان با سنگ و قمه نامردان زیر نام ناموسی که ندارند، ننگی که با آن بیگانه اند و غیرتی که بویش را نبرده اند؛ تکه تکه می شوند.

 

* سحرگل را و ستاره را می شناسید...

* نگینه دختر 16 ساله یی بود که در پنجم دسمبر پارسال با چهل ضربه کارد پدر در شهر « بادهومبورگ» آلمان چشمان معصومش را از جهان بست.

* مرسل دختر 24 ساله یی دیگریست که در 28 دسمبر پارسال در شهر فرانکفورت آلمان، در حالیکه در یک چوکی بسته بودندش، توسط یک پدر نامرد با دهان و دستان بسته با چسپ و ریسمان به قتل رسید.

 

 

 

   

 

 

 

 

 

 

ازتو...





یاد تو قهوه تلخیست داغ و آرام که ز رگهای تنم

مثل  ابریشم دریا می زند ره به دل و در بدنم

و شبیه شب میلاد مسیح، عطر صمیمانه ی مهر

تا چراغانیی رویا می رود دست و تن و پیرهنم

یک سبد سبز ترنم، یک چمن مخمل فردوس بهار

لطف انگشت نجابت، می شوند آئینه ها همسخنم

وقتی با قهوه ی تلخ ته لیوان می کشم نقش ترا

مثل آن کوچه کابل می شود ناز ودلارا سخنم 
نادیه فضل 06.01.2014 

Freitag, 3. Januar 2014

بهار در پائیز





 


مثل باغ پائیزی، زرد و سرد و خاموشم

پرنیان زیبایی، دختر سیه پوشم

شعر خاک و خاکستر، واژه های تنهایی

جام خالی از لطف یک لب سحر نوشم

با پیاله ی چای صبح خویش می گفتم

قصه های کابوسی خفته در برو دوشم

بغض باد وویرانی بودم و پریشانی

آمدی زمستان و غصه شد فراموشم

در سخاوت دریا، قطره قطره باریدم

آن شبی که گل کردی در تن و در آغوشم

وقتی از لبت چیدم شعر لطف رویا را

روشنی غزل پاشید، سبزه شد هماغوشم

گونه ها و لبهایم، عطر و آتش و خواهش

مثل آتش افشانی تکه تکه می جوشم

یک شفق خیال تو رخنه کرده در جانم

اشتیاق بارانم، شاخسار گلپوشم

زرد و سرد و خاموشی، دختر سیه پوشی

عاشقانه می خواند، می پرست و می نوشم

غصه شد فراموشم، شاخسار گلپوشم

پرستاره دامانم، یاسمن بناگوشم

شاخسار گلپوشم، می پرست و می نوشم

نادیه فضل

Mittwoch, 1. Januar 2014

وقتی که او درون دلم ذره ذره شد





وقتی  که عاشقانه غزل، دستهای من
نقش سپیده را به در و خانه ام کشید
شادی نفس نفس زد وبر دامنم نشست
وقتی که زاغ پیر ازاین کلبه  پر کشید

قفلی که سالها به لبم خانه کرده بود
از داغ آتش نفسم ذوب شد، شکست
آرامش حریر سحر، لطف آبشار
جانانه درکنار دل خسته ام نشست

من بودم ونسیم و رهایی در آسمان
منظومه ی  سخاوت  رویای رودبار
تردید رفته، وسوسه ها هم شکسته بود
زر، نقره  می چکید زگیسوی آبشار

یک مشت خاطرات غریبی زدور ها
در کنج خانه شعله ور وخاک گشته بود
آنسوترک فرشته ی باور سپید بال
با چلچراغ روشن یک دل نشسته بود

شب بود گاه گفتن حرف نخست من
تاریک بود وتار،  گه ِ قد کشیدنم
شب بود وقتی مادر من بخت خویش را
با یک نخ سیاه کشید سمتِ پیرهنم

بابا کتاب کهنه یی در دست من نهاد
از امتداد آنهمه شبهای دور خویش
در چشمهای مضطربش نقش بسته بود
دردی ز زخم های دل ریش ریش ریش

من، بخت مادرم و کتاب پدر شبی
در معبد مبارک اندیشه پرزدیم
جای سپید پای چراغان و ماه بود
در کوچه یی که ما سه، غریبانه سرزدیم

آنگه غمی درون دلم ذره دره شد
من بیکران صبح و صفای چمن شدم
دستان من غزل شد و چشمم ستاره بار
شهزاد دلربای گل یاسمن شدم

 نادیه فضل 2013