Dienstag, 3. Januar 2012

برای دوستان عزیزم

چکامه ی شبرنگ
یک شاخه عاشقانه ی گلرنگ می شوم
منظومه ی نوا و نی و چنگ می شوم
می چینم از کناره ی رود ستاره بار
یاد ترا،صفا وصدف رنگ می شوم
پر می کشم به سوی بهشت خیال تو
با خویش و با خدای تو در جنگ می شوم
مثل قناری ای شکسته بال و پرِ آسمان دور
در حسرت نگاه تو دلتنگ می شوم
در لحظه های تلخ صبوری و بی تویی
می ریزم و چکامه ی شبرنگ می شوم
می بارم از نگاه غم انگیز آسمان
برگور خوابهای خودم سنگ می شوم

.................................................................................


حسرت
دل به راهش فرش کردم، برگ گلهایش ندید
باغ گل بـودم کـنارش، از تـنـم بـرگی نچیـد
درحریرگیسوی خورشید پهنای چمن
صادق آیینه راچـیـدم پـای کاج و بید
یک سبدگلبرگ زیبای غزل های سحر
دامنم پربود ازرویای گلهای سپید
مثل شامی بعد باران، آشنا، ابریشمین
مثل یک منظومه بودم رنگ زیبای امید
برگ گلهایم ندید، عطر غزلهایم نچید
آتشم زد مثل سیگاری به لب، دودم کشید

............................................................................


خلوص یک دل
برف،برف،برف نازنین زدورهابیا،ببار،ببار،ببار
از کرانه های بیکران، روی گیسوان من بیا، ببار
کوه،رودودره رابپوش برف ناز!یخ ببندوره ببند
تا گلوله و تفنگ بی صدا شوند، ببار، ببار، ببار
من دلم گرفته از بهار، از تمام لحظه های گرم
برف نازنین ببار وقطره قطره درد های من شمار
در بهار بود که سقف خانه، شیشه ها سیه شدند و سوختند
برف، برف، برف، برف، درد سینه ی مرا به جسم باغها بکار
بگو که رویش دوباره شان، نوید جنگ دیگر است
سبز می شود درخت؛ زندگی زکوچه ها می کند فرار
لای برگ های شاخه ها دو باره لانه می کند تفنگ
متن باغ می شود پر از شقاوت وغبارو انفجار
کودکان ذغال و درگران* کوره های جنگ می شوند
روستا و شهر زیر سایه های شوم درد و انتحار
برف! آیت سکوت میله ی تفنگ و شعله های جنگ
روی مژه های چشم های غم کشیده ام ببار، ببار


*درگران ـ آتش افروز، در زبان روزمره فارسی در افغانستان

................................................................................................

سیاه وسفید
شمالک سردی ابریشم گیسوانم را پیمود
وتا رگان یخ بسته ام، راه رفت

شمالک سردی که تصویری از ثانیه های رفته ی مرا، با خود داشت
شمالک سردی که از ابریشم گیسوان من جاری شد

دستانم پراز کلمات سیاه وسفید
هق هق یک سکوت را مینگاشت
وچشمانم پنجره های سرما خورده وتنهای از همیشه دلگیر

برای یک لبخندِ صمیمانه ی عاشق
آیینه ی بودند، در برابر شبهای پر از بهانه های سرایش سطری غزل
بیتی   عاشقانه
وشعری به یاد قلبی که در زیباییی عشق، گلخانه داشت.
چشمانم آیینه های درگیرِ لحظه های وسوسه وامید...

شمالک سردی در ابریشم گیسوان سیاه من، راه میرفت
ومن به یاد تمام رفته ها حسرت میچیدم
من، در کنار تنهایی وپهلوی دلتنگی ام
در کنار تنهایی ام که صبح ها با من از خانه به بیرون میرفت
ودلتنگی که شب با من و تنهایی ام همراه میشد
ودر بسترم درهمآغوشیی گلبرگهای یخ بسته وسکوت
آبستن اندُهان من میشد
ومن به زخم هایی مرهم میگذاشتم
که از ساده گی های خودم، پوست نازکم را میازُرد...
شمالک سردی ازابریشم گیسوان سیاهم
ویادهای زندگی  از چشمانم
ازپنجره های سرما خورده و تنهای از همیشه دلگیر...
قطره
قطره
قطره  میچکید

...............................................................................

باغ سبز جانم
در باغ سبز جانم یادت چه ماجرا بود
آنشب که آسمانم زیبای روشنا بود
یک اشتیاق شیرین ره برد تا رگانم
در مشرق طلوع، دل  گلخانه ی خدا بود
من بودم و جنون ِ پرواز تا خطر ها
در عاشقانه هایم، دل ماه ِ پیشوا بود
در فصل زاد روز نیلوفر و شقایق
عطر حریر باران در کوچه ها رها بود
قسمت که بی تویی را روی جبین من کاشت
آنشب صفای دست نورینیِ از دعا بود
مثل درخت و دریا در اقتدای مهتاب
یاد و خیال نازت فردوس کبریا بود
یک بوسه از زبانت، آتش زبازوانت
چیدم شبی که یادت گلگشت آشنا بود

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen